» مجله ي عاشقان

  » 
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
تعداد بازديدها:

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 31338
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1



طراح قالب

Template By: NazTarin.Com


درباره وبلاگ
به وبلاگ مجله ي عاشقان عاشق تنها خوش آمدید
پيوند هاي روزانه
آرشيو مطالب
لينك دوستان

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

» زندگی کن
» ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجله عاشقان و آدرس 4.u.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. 





» ازدواج

 

زمانی كه پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج كنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افكارم را به زبان می‌آورد. افكاری كه مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول كرده بود، برای همین كانال تلویزیون را عوض كردم، اما به جای این‌كه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.

مادرم كه چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا... خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچه‌هایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌كشیدم و خودخوری می‌كردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیو‌تر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه می‌كردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌كردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌كردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فكر می‌كردم اما رویم نمی‌شد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...

در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود كه یك بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

مادرم سبد بزرگی از گل‌های اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.

فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...

خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود كه گمان می‌كردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌كرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌كه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

در سالن آیینه‌كاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌كارو... و من معذب‌تر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.

من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد كه... نمی‌دانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچك‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.

در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟

- تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌كرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!

یادم می‌آید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌كردم نمی‌توانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر می‌كردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم...

اما مادرم كه چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این‌ كه می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...

حالا كه به آن روزها فكر می‌‌كنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگی‌اش به خاطر او چه كارها می‌كند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.

بقیه داستان در ادامه مطلب

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» معلم

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

 

 

طبق معمول نظر فراموش نشه . . .

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» تولد

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.

تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!

خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه‌گي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.

وقتي داشتيم برمي‌گشتيم، مشیم رو به من كرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي‌كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشم تا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحت راحت .

در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه‌اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه‌هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو مي‌خوندند.

... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!

 

-----------------نظر فراموش نشه------------------

 

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» داستان كوتاه بيسكوئيت

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! 
 

 

 

===========================================

من ماندم و حلقه طنابی در مشت      بارفتن تو به زندگی کردم پشت

بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» داستان شانس

من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!


نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !

 

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» عشق من

 

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com


عشق من


بهاری دیگر از راه رسیده اما تو باز هم نرسیدی!


تو در کدام جمله نهفته ای؟


از کدام واژه دلگیری؟


تو قلب نوشته های منی همیشه!!!


چشمانم لبا لب اشک شده... این لحظه ها درگیر هوایی هستم نمناک


که بوی بغضهای در گلو مانده را میدهند...


باز همان حس غریب به سراغم آمده!


و چقدر دوستش دارم


امروز بیشتر از همیشه به تو نزدیکم


و بیشتر از هر وقت دیگر برای دیدار تو مشتاقم


چشمهایم را روی هم میگذارم


روزهایم میزبان غم کهنه ی زمان است... تاریک و آشفته!!!


کاش میشد دردهایم را به نشانی ات پست کنم!


با ضمیمه ی حرفهای نگفته ی دلم و اشکهای نریخته...


تو کجایی؟؟؟


غم را در نبود دستهایت در آغوش سرد خویش گرفتم


چه تنهایی پر معنایی در غیاب تو مرا همواره میسوزاند...


میدانم می آیی!!!


روزی که دیر نیست...


تو را در آغوش میگیرم و روی شانه هایت گریه میکنم.


 فرشیدم ، تا همیشه به انتظارت خواهم نشست


عشق من: عزیز دلم،فرشیدم


نمیدانم تا کدامین طلوع  خواهم بود


و در کدامین غروب خواهم رفت


ولی میدانم تا آخرین لحظه دوستت خواهم داشت و به یادت خواهم


بود،رویای زیبای زندگی من ...


بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» دنیای سنگ

اگر دنیای ما دنیای سنگ است

 بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

 اگر دنیای ما دنیای درد است

بدان عاشق شدن از بحررنج است

اگر عاشق شدن

پس یک گناه است

دل عاشق شکستن صد گناه است

 

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

» عناوين آخرين مطالب ارسالي