» مجله ي عاشقان

  » 
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
تعداد بازديدها:

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 31356
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1



طراح قالب

Template By: NazTarin.Com


درباره وبلاگ
به وبلاگ مجله ي عاشقان عاشق تنها خوش آمدید
پيوند هاي روزانه
آرشيو مطالب
لينك دوستان

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

» زندگی کن
» ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجله عاشقان و آدرس 4.u.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. 





» دل خوشم

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!


قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!


گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست


آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست


من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست


فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست


0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» چقدر ؟

alone man شعر و متن عاشقانه زیبا همراه با عکس عاشقانه


هر صدا و هر سکوتی،اونو یاد من میاره
میشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام میباره

از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود
منو دوس داشت ولی انگار،اندازش یه ذره کم بود
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد

******************


 

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم…
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد…
خسته شدم بس که تنها دویدم…
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن…
می خواهم با تو گریه کنم …
خسته شدم بس که…
تنها گریه کردم…
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم…
خسته شدم بس که تنها ایستادم

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» روبات دروغ سنج
» نامه ای به یک فاحشه

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !
مگر هردو از یک تن نیست؟
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین. 

 

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» عشق تاریخ مصرف دارد ؟؟؟

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

 

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» خیانت

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» خانوم محترم

چند روز پیش تولدم بود ...

تعداد کمی از بازدید کننده هام بهم تبریک گفتند . با یه داستان کوتاه بروزم ... نظر یادتون نره .


عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.

سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم "ناز" می کنم.

نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.

یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.

توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفشو بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:

اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !

و من همینطور که می دوم با خودم فکر می کنم که چفدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند جنده ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک جنده می شوی .....

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» پیرمرد

يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:

هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟

دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خببذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!

پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!

دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود!

-----------------------

نظر فراموش نشه

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» زورکی

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.

- چيزي شده؟

جوابي نشنيد.

-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟

 باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.

- مي‌داني فردا چه روزي است؟

-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.

-بيست سال پيش يادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بوديم.

-مرد گفت: بله.

سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.

-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.

- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.

- مي‌داني چه گفت؟

-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.

 مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.

-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟

- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است مي‌روم تو.

به مرد نگاهي كرد و پرسيد:

-حالا پشيماني؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |
» برادر

بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای این‌كه نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه كارها بكنم او را به رستورانی گران‌قیمت بردم و حسابی ولخرجی كردم. به خودم می‌گفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی كرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم كنم كه در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نكشد. در صحبت‌هایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا می‌شدیم اما من فقط متوجه می‌‌شدم با این‌كه كار ما دارد كم‌كم به سرانجام می‌رسد اما خیلی دور از دسترس به نظر می‌آید و هر كاری به عقلم می‌‌رسید كردم. با یكی از دوستانم مشورت كردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل می‌‌خریدم. كه او فقط با یك مرسی خشك و خالی آنها را قبول می‌كرد. تازه داشتم معنی زندگی را می‌فهمیدم، من و او در كنار هم زندگی خوبی پیدا می‌كردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگی‌مان را درو می‌كردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی می‌كردم كه نمی‌خواستم به چیز دیگری فكر كنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و ما به وصال هم می‌رسیدیم.

چند شب بعد كه مادرم مطرح كرد مهریه را هزار سكه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نكردم آن قدر سرمست موفقیت بودم كه حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان كم است. اما لبخند روی لب‌های من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق كرده فریده و پدرم روی لب‌ها خشك شد.

فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چه‌تان شده؟ ‌
پدرم كه به ندرت عصبانی می‌‌شد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.

سر همین جریان برای اولین بار دیدم كه بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها كه در تمام این سال‌ها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد كشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام كرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت می‌كنی... خانم اسعدی مگه كیه كه این قدر سنگش را به سینه می‌زنی؟

مادرم داد زد: كیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید كاری واسش بكنیم؟ كه آبروشون حفظشه؟ كه سرشكسته نشن... تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون می‌كنیم.

انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم می‌خواست هر چی مرجان می‌‌گفت همان می‌شد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی می‌گرفتیم، یك بار كه به خانه‌مان آمده بود، احساس كردم كه جور خاصی به اسباب و اثاثیه‌مان نگاه می‌كند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ كردم و مبلمان نو تهیه كردم.

روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به كناری كشید و گفت كه خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریكا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سكه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمی‌دانم عقلم را از دست داده بودم كه وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام كردم دو هزارسكه مهر مرجان می‌‌كنم و بی‌توجه به چهره‌های رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا كردم.

اما نمی‌دانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یك دفعه عوض شد بدون هیچ پرده‌پوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. كمتر سعی می‌كرد مرا ببیند، وقتی می‌دید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد می‌گرفت. به من می‌‌گفت چرا این قدر بلند می‌‌خندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمی‌كنم. چرا كارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم می‌كند و بهتر است بعد از جشن عروسی كاملا با همه قطع رابطه كنیم. دنبال خانه كه بودم هر بار، هر جایی را كه انتخاب می‌كردم ایراد می‌گرفت یكی آفتاب‌گیر نبود و دیگری طبقه آخر بود... آخر گفت چه طور است اصلا ‌در خانه خودشان با مادرش زندگی كنیم؟ هم مادرش تنها نمی‌ماند هم جای آبرومند می‌‌مانیم.

من برای این‌كه او را از دست ندهم با هر چه می‌گفت موافقت می‌‌كردم. اما پنهانی سیگار می‌‌كشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی كه می‌افتادم، پشتم می‌لرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور كه مرجان برنامه‌ریزی كرده بود كم كم پانزده میلیون خرجمان می‌‌شد مجبور بودم قرض كنم. دیگر یادم ‌نمی‌آید روزها چه طور می‌آمدند و می‌‌رفتند. با شریكم حرفم شد و از محل كار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد كرد همراه دایی‌اش به آمریكا برویم یا توی شركت عمویش كار كنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس می‌‌كنم از آن كسی كه بودم خیلی فاصله گرفته‌ام و فریده یك روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان كرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟

لاغرشده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب می‌كنه بعد تو...

كلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست می‌‌گفت این دقیقا همان اتفاقی بود كه داشت برای من می‌افتاد. من از شخصیت اصلی‌ام دور شده بودم، چون همه كارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب می‌كرد تا به چیزهایی كه می‌خواست برسد و من هم به خاطر علاقه‌ای كه به او داشتم قبول می‌‌كردم.

فریده وقتی سكوت مرا دید پدرم را صدا كرد. آنها مدام حرف می‌‌زدند توی صحبت هم می‌پریدند تا مرا متوجه وضعیتم كنند. این طور كه آنها می‌‌گفتند من مردی تخریب شده بودم كه به جای رشد كردن در این مدت كم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ ‌زندگی كه هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع می‌شد چه نتیجه‌ای می‌داد؟ مرجان كه مدام مرا تخریب می‌‌كرد تا از نو چیزی كه می‌خواست از من بسازد اگر من همان چیزی كه او می‌خواست نمی‌شدم چه كار می‌كرد؟ رهایم می‌كرد؟

عصر همان روز خجالت را كنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم كه بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! كاملا متوجه شدم كه مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی كرد خودش را از تك و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پركرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این‌ كه مطابق میلش رفتار نكرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد كه گوشی را گذاشت.

تا چند روز بعد كه مدام با خودم كلنجار می‌رفتم چه كار كنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت كردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شده‌ام. مرجان به تلفن‌هایم جواب نمی‌داد. مادرم یك روز عصبی و برافروخته از سركار آمد كه چی شده و من چه كردم و چرا دارم همه چیز را به هم می‌ریزم... شب در خانه ما قیامتی به پا شد كه بیا و ببین. من مثل آدم‌های مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون این‌كه بتوانم كاری بكنم. احساسم جریحه‌دار شده بود. یك كلمه حرف من كه مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریك كشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد می‌‌زدند... خانواده‌ از هم پاشیده شده بود.

و آخر همان هفته اتفاقی افتاد كه نباید می‌افتاد فهمیدیم كه مرجان مهریه‌اش را اجرا گذاشته است دوهزار سكه طلا. حكم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه می‌‌كرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نكردین... چرا؟ ‌چرا؟

مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم با‌هاش عقد كردم و می‌خواستم ببینم برای من چی كار می‌‌كند، كه نكرد!

این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد كرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد كردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمی‌دهم. مثل آدمی بودم كه دارد غرق می‌شود، اما به یك پر می‌آویزد. تا به خودم بیایم پشت میله‌های زندان بودم با آینده‌ای تاریك و مبهم، با خانواده‌ای دردمند و مضطرب با این سوال كه این چه طور زندگی بود كه دو نفر به جای این‌كه با هم همه چیز را بسازند هرچه را كه دارند نابود می‌كنند. آیا تخریب راه زندگی است؟!

 

 

نظر فراموش نشه

0


»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, توسط mohammad dehgan | لينك ثابت |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

» عناوين آخرين مطالب ارسالي